معنی تقطیع لفظ

حل جدول

تقطیع لفظ

هجی

هجا

لغت نامه دهخدا

تقطیع

تقطیع. [ت َ] (ع مص) گوناگون عذاب کردن: قطع اﷲ علیه العذاب تقطیعاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آبرا آمیختن در شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از اقرب الموارد). || اسب از پیش اسبان بشدن. (تاج المصادر بیهقی). درگذشتن اسب ازاسبان دیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). || پاره پاره کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطعشدگی و قطعه قطعه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عروض) سنجیدن شعر به اجزای عروض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تحلیل شعر به اجزای عروضی آن. (از اقرب الموارد). به اصطلاح عروضیان تجزیه کردن الفاظ بر اوزان افاعیل بحور. (آنندراج).... بدان که تقطیع شعر آن است که بیت را از هم فروگشایند و بر اسباب و اوتاد و فواصل قسمت کنند تا هر جزوی در وزن برابر جزوی شود از افاعیل بحری که این بیت از آن منبعث باشد چنانکه اسباب این در مقابل اسباب آن افتد و اوتاد در مقابل اوتاد و فواصل در مقابل فواصل. و در این باب اعتبار ملفوظ شعر را باشد نه مکتوب آنرا، اعنی هر حرف که در لفظ نیاید اگرچه در کتابت باشد در تقطیع آنرا اعتباری ننهند و هرچه در لفظ آید اگرچه در کتابت نباشد در تقطیع بحرفی محسوب بود، چون الف آهن و آهو و آتش و آسمان و مانند آن که در این کلمات اگرچه یک الف بیش ننویسند چون بحکم اشباع همزه ٔ الفی در لفظ ظاهر میشود آنرا بحرفی ساکن محسوب دارند و همچنین تشدید بحرفی محسوب باشد چنانکه:
ای بهمت برشده تا آسمان هفتمین.
و اما آنچه در کتابت باشد و در لفظ نیاید هفت حرف است: واو و یاء و نون و تاء و باء و دال. اما واو غیرملفوظ سه نوعست، واو عطف، واو بیان ضمه و واو اشمام ضمه، اما واو عطف چنانکه «دلدار و دل » و «نیک و بد» و «دشمن و دوست » که این واوات در لفظ نیارند و فتحه ٔ آنرا به ضمه بدل کنند و به ماقبل آن دهند مگر جایی که به تحقیق آن احتیاج افتد چنانکه:
رفتی و اگر بازنیایی چه کنم ؟
و چنانکه رودکی گفته است:
سپید برف برآمد به کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرای
و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زودگزای.
و تصریح آن بر این وجه مهجورالاستعمال است نزدیک متأخران شعراء. و اما واو بیان ضمه چون واو تو و دو که در صحیح لغت دری ملفوظ نیست چنانکه: مرا تو مرد دو شهری، بر وزن مفاعلن فعلاتن. مگر که ضرورت وقف را در آخر شعر بحرفی ساکن محسوب دارند چنانکه:
همه سرها بر آستانه ٔ تو.
بر وزن فعلاتن مفاعلن فعلن. که واو تو در آن شعر بجای نون فعلن باشد. و همچنین واو چو و همچو، اگرچه در کتابت باشد چون از لفظ ساقط بود در تقطیع نیاید چنانکه:
ای قد تو همچو تیر و قدّم چو کمان.
و اما واو اشمام ضمه چون واوخوارزم و خواسته و خواب و خواجه و مانند آن که گویی حرکت ماقبل این واوات فتحه بوده است و بسبب واو آن را بویی از ضمه داده اند و بسبب آنکه ملفوظ نیست از تقطیع ساقط دارند. و اما هاء غیرملفوظ چون خنده و گریه و... جامه و مانند آن حکم آن همان است که در واوات گفتیم و همچنین «یاآت » غیرملفوظ چون نی و کی و چی اگر به یاء نویسند حکم آن همان است که در «هاآت » گفتیم. و اما نون غیرملفوظ: هر نون که ماقبل آن ساکن باشد و در شعر به تحقیق آن احتیاج نبود در تقطیع ساقط آید چنانکه:
چون نگارین روی او در شهر نیست.
که نون چون و نگارین از تقطیع ساقطند. و اما تاء: هر تا که ماقبل آن ساکن باشد چون مست و دست و... اگر در میان شعر افتد هرآینه بحرفی متحرک محسوب باشد چنانکه:
من به مهرت دست بردم.
بر وزن فاعلاتن فاعلاتن. که تاء دست در این وزن بجای عین «علا» می افتد و آن متحرک است. و اگر در آخر بیت افتد و بر وزن فعل زاید نباشد هرآینه بحرفی ساکن محسوب باشد چنانکه:
ای نرگس پرخمار تو مست.
بر وزن مفعول ُ مفاعلن مفاعیل ْ. و اگر بر وزن افاعیل، اصلی زاید باشد لیکن به اسباغ یا به اذالت آنرا بر وزن زیادت توان کرد هم ساقط نشود چنانکه:
او بچشم امیر سخت عزیز است.
بر وزن فاعلاتن مفاعلن فعلیان، که اگرچه حرف تاء در این شعر بر اصل فعلاتن زیادتست اما چون به اسباغ ساکنی بر این رکن زیادت میتوان کرد از تقطیع ساقط نیست و اگر بر وزن فعل چیزی زیادت نتوان کرد البته در تقطیع ساقط باشد چنانکه:
از سر مهر تو دلم برخاست.
بر وزن فاعلاتن مفاعلن فعلان. که حرف تاء در این شعر بر وزن فعلان زیادت است و فعلان خود مسبغ و بر اسباغ چیزی زیادت نتوان کرد لاجرم بهمه حال از تقطیع ساقط است.
و تاء ساکن که پیش از آن دو ساکن دیگر باشد، اگر در میان بیت افتد و در لفظ توان آورد البته با ماقبل خویش در تقدیر حرکت باشد و بدو حرف متحرک محسوب، چنانکه:
باخت دل با تو مهر.
بر وزن مفتعلن فاعلان. که خا و تاء در این شعر بجای تاء وعین مفتعلن است و بدین سبب آنرا حرکتی مختلس دهند، و اگر در لفظ نتوان آورد چنانکه:
نیکوست رخت جفا نه نیکوست مکن
وآن لایق دشمن است با دوست مکن.
چون تاء نیکوست و دوست در این شعر از لفظ ساقطند در تقطیع نیاید و اگر به آخر بیت افتد و بر وزن فعل، زیادت نباشد چنانکه:
مرا تا غم عشق دلبر بجاست.
بر وزن فعولن فعولن فعولن فعول. البته ماقبل تاء را حرکت باید داد که سین در این شعر بجای لام فعول است و اگر بر وزن افاعیل زیادت باشد هرآینه ساقط تواند بود، چنانکه گفتیم ازبهر التقای ساکنین در آخر اشعار ممکن است و التقای ثلث سواکن محال. و اما با دو دال غیرملفوظ حکم آن همانست که در تاء باخت و ساخت گفتیم چنانکه:
کارد برداشت کار او بگزارد.
و چنانکه: چو گشتاسب را داد لهراسب تخت.
که دال و باء از کارد و گزارد و گشتاسب و لهراسب در این اشعار از تقطیع ساقطند و در لفظ نیزمختلس می باید آورد تا وزن درست آید و همچنین بیرون از این حروف که برشمردیم هر حرف که در خلال شعر یا درآخر آن در لفظ نتوان آورد از تقطیع ساقط باشد چنانکه گفته اند:
مشتاب چندین ای پریزاد
بر کشتن عاشق به بیداد.
بر وزن مستفعلن مستفعلاتن. که حرف دال در این شعر بر مستفعلاتن زیادت است. و یکی از متکلفان بر ترفیل ساکنی زیادت کرده است و آنرا تطویل نام نهاده و تقطیع این بیت بر مستفعلن مستفعلاتن آورده است و این تکلفی بارد است. و برای تصحیح شعری نادرست و نظمی بی ذوق که متعنتی گفته باشد قواعد عروض برانداختن و از مقاییس مطرد آن عدول کردن وجهی ندارد... (از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی صص 96-102). رجوع به همین کتاب صص 102-194 شود.
خریست شاعر و تقطیع شعر او اینست
معالف «علفات » معالف علفو.
سوزنی.
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت.
نظامی.
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا رارسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
|| بسند شدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کافی و به اندازه ٔ اندام شدن جامه، یقال: هذا الثوب یقطعک قمیصاً. (از اقرب الموارد). || (اِ) آرایش و پیرایش لباس. (غیاث اللغات) (آنندراج). فارسیان بمعنی تکلف کردن و آراستن خویش بجامه و غیره استعمال کنند. (آنندراج):
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار
تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام.
خاقانی.
تقطیع و توسیع عرصه ٔ جامع تعیین رفته بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 420).
روز بار عام خاصان است تقطیعی ضرور
کعبه هرگه موسم حج شد قبای نو کند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
موزونی طبع ما بود زینت ما
تقطیع برای طبع ما موزون است.
سلیم (از آنندراج).
گرچه یک سروبه رعنایی آن قامت نیست
چونکه تقطیع کند مصرع موزون گردد.
تأثیر (از آنندراج).
|| قد و بالای مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قد و قامت مرد. ج، تقاطیع. (از اقرب الموارد). || گسستگی معض است مر روده ٔ شکم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معض، دردی است در شکم و آن کشیدگی امعاء است بحدی که گویی بریده شده است. (از اقرب الموارد).


لفظ

لفظ. [ل َ] (ع اِ) سخن. ج، الفاظ. (منتهی الارب). زبان. لغت. جرجانی گوید: ما یتلفظ به الانسان او فی حکمه، مهملاً کان او مستعملاً. (تعریفات). مقابل معنی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الفاء فی اللغه، الرّمی یقال: اکلت التمره و لفظت النواه؛ أی رمیتها. ثم نقل فی عرف النحاه ابتداء او بعد جعله بمعنی الملفوظ کالخلق بمعنی المخلوق الی مایتلفظ به الانسان حقیقه کان او حکماً مهملاً کان او موضوعاً مفرداً کان او مرکباً. فاللفظ الحقیقی کزید و ضرب و الحکمی کالمنوی فی زید ضرب، اذ لیس من مقوله الحرف و الصوت الذی هو اعم منه، و لم یوضع له لفظ و انما عبروا عنه باستعاره لفظ المنفصل من نحو هو و انت و اجروا احکام اللفظ علیه فکان لفظاً حکماً لا حقیقه و المحذوف لفظ حقیقه لانه قدیتلفظ به الانسان فی بعض الاحیان و تحقیقه انه لا شک ان ّ ضرب فی زید ضرب یدّل علی الفاعل و لذا یفید التقوی بسبب تکرار الاسناد بخلاف ضرب زید فلایقال ان فاعله هو المقدم کما ذهب الیه البعض. و منعوا وجوب تأخیر الفاعل فاما ان یقال الدال علی الفاعل الفعل بنفسه من غیر اعتبار امر آخر معه و هو ظاهر البطلان و الالکان الفعل فقط مفیداً لمعنی الجمله فلایرتبط بالفاعل فی نحو ضرب زید فلابدّان یقال اعتبر مع الفعل حین عدم ذکرالظاهر امراً آخر عباره عما تقدم کالجزء و التتمه له و اکتفی بذکر الفعل عن ذکره کما فی الترخیم بجعل مابقی دلیلاً علی ما القی. نص ّ علیه الرّضی، فیکون کالملفوظ و لذا قال بعض النحاه ان ّ المقدّر فی نحو ضرب ینبغی ان یکون اقل من الف ضربا نصفه او ثلثه. لیکون ضمیر المفرد اقل من ضمیر التثنیه و لما لم یتعلق غرض الواضع فی افاده ما قصده من اعتباره بتعیینه لم یعتبره بخصوصیه کونه حرفاً او حرکه او هیئه من هیئآت الکلمه بل اعتبره من حیث انه عباره عما تقدّم، و کالجزء له، فلم یکن داخلاً فی شی ٔ من المقولات و لایکون من قبیل المحذوف اللازم حذفه، لانه معتبر بخصوصه. و بماذکر ظهر دخوله فی تعریف الضمیر المتصل لکونه لفظاً حکمیاً موضوعاً لغائب تقدم ذکره و کالجزء مما قبله بحیث لایصح التلفظ الحکمی الاّ بما قبله قال صاحب الایضاح فی الفرق بین المنوی و المحذوف انه لما کان باب المفعول باعتبار مفعولیه حکمه الحذف من غیر تقدیر قیل عند عدم التلفظ به محذوف فی کل موضع. و لما کان الفاعل باعتبار فاعلیته حکمه الوجود عند عدم التلفظ به، حکم بانه موجود و الا فالضمیر فی قولک زید ضرب فی الاحتیاج الیه کالضمیر فی قوله تعالی: و فیها ما تشتهیه الأَنفس. (قرآن 71/43). و ان کان احدهما فاعلاً و الاَّخر مفعولا - انتهی. فقیل مراده ان ّ الفرق بینهما مجرّد اصطلاح و الا فهما متساویان فی کونهما محذوفین من اللفظ معتبرین فی المعنی و لیس کذلک بل مراده ان عند عدم التلفظ بالفاعل یحکم بوجوده و یجعل فی حکم الملفوظ لدلالهالفعل علیه عند تقدم المرجع فهو معتبر فی الکلام دال علیه الفعل، فیکون منویاً بخلاف المحذوف فانه حذف من الکلام استغناءً بالقرینه من غیرجعله فی حکم الملفوظو اعتبار اتصاله بماقبله فیکون محذوفاً غیر منوی و ان کانا مشترکین فی احتیاج صحه الکلام الی اعتبار هماهذا. ثم اعلم ان قید الانسان فی التعریف للتقریب الی الفهم و الا فالمراد مطلق التلفظ بمعنی (گفتن) فدخل فی التعریف کلمات اﷲ تعالی و کذا کلمات الملائکه و الجن و اندفع ما قیل ان اخذ التلفظ فی الحد یوجب الدورو الباء فی قولنا به للتعدیه لا للسببیه و الاستعانه فلایرد ان الحد صادق علی اللسان. ثم الحروف الهجائیه نوع من انواع اللفظ و لذا عرفه البعض کما یتلفظ به الانسان من حرف فصاعداً و لایصدق التعریف علی الحروف الاعرابیه کالوا و فی ابوک لانها فی حکم الحرکات نائبه منابها و قیل اللفظ صوت یعتمد علی المخارج من حرف فصاعداً و المراد بالصوت الکیفیه الحاصله من المصدر و المراد بالاعتماد ان یکون حصول الصوت باستعانه المخارج، ای جنس المخارج اذا اللام تبطل الجمعیه فلایردان الصوت فعل الصائت لانه مصدر و اللفظ هو الکیفیه الحاصله من المصدر و ان الاعتماد من خواص الاعیان و الصوت لیس منها و ان اقل الجمع ثلاثه فوجب ان لایکون اللفظ اًِلاّ من ثلاثه احرف کل منها من مخرج. بقی ان اخذ الحرف فی الحد یوجب الدّور لانه نوع من انواع اللفظ، و اجیب بان ّ المراد من الحرف المأخوذ فی الحد حرف الهجاء، و هو و ان کان نوعا من انواع اللفظ، لکن لایعرف بتعریف یؤخذ فیه اللفظ لکون افرادها معلومه محصوره حتی یعرفه الصبیان مع عدم عرفانهم اللفظ. فلایتوقف معرفته علی معرفه اللفظ فلادور کذا فی غایه التحقیق. و اقول الظاهر ان قوله من حرف فصاعداً لیس من الحد بل هو بیان لادنی ما یطلق علیه اللفظ فلادور. و لذا ترک الفاضل الچلپی هذا القید فی حاشیه المطول و ذکر فی بیان ان ّ البلاغه صفه راجعه الی اللفظ او الی المعنی ان ّ اللفظ صوت یعتمد علی مخارج الحروف ثم قال و المختار انه کیفیه عارضه للصوت الذی هو کیفیه تحدث فی الهواء من تموجه و لایلزم قیام العرض بالعرض الممنوع عند المتکلمین لانهم یمنعون کون الحروف اموراً موجوده - انتهی. (فائده) المشهور ان الالفاظ موضوعه للاعیان الخارجیه و قیل انها موضوعه للصور الذهنیه و تحقیقه انه لا شک ان ترک الکلمات و تحققها علی وفق ترتیب المعانی فی الذهن فلابد من تصورها و حضورها فی الذهن. ثم ان ّ تصورتلک المعانی علی نحوین تصور متعلق بتلک المعانی علی ما هی علیه فی حدّ ذاتها مع قطع النظر عن تعبیرها بالالفاظ و هو الذی لایختلف باختلاف العبارات و تصّور متعلق بها من حیث التعبیر عنها بالالفاظ و تدل علیها دلاله اولیه و هو یختلف باختلاف العبارات. و التصور الاول مقدم علی التصور الثانی مبداء له کما ان ّ التصور الثانی مبداً للمتکلم هذا کله خلاصه ما فی شروح الکافیه (التقسیم) اللفظ اما مهمل و هو الذی لم یوضع لمعنی سواء کان محرفاً کدیز مقلوب زید اولا کجسق و اما موضوع لمعنی کزید و الموضوع اما مفرد او مرکب. اعلم ان ّ بعض اهل المعانی یطلق الالفاظ علی المعانی الاول ایضاً، و قد سبق تحقیقه فی لفظ المعنی - انتهی:
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر [کذا].
عنصری.
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.
فرخی.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری.
منوچهری.
و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی).
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی حال از قیاس
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نگوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی لفظ درّ دری را.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پر غوغا شود.
ناصرخسرو.
معنیش روی خوب کنم وآنگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم.
ناصرخسرو.
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
من کوه نیستم که بود لفظ من صدا.
مسعودسعد.
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز او ووَه نبود.
مسعودسعد.
لؤلؤ و درّ چو خط وچو لفظش
واﷲ که در قطیف و عدن نیست.
مسعودسعد.
اما زینهار تا این لفظ را به کسی نیاموزی. (کلیله و دمنه).
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش.
خاقانی.
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وزفحول یک رم.
خاقانی.
دل در این سود است یک لفظ ترا
چون مفرّح دفع سودا دیده ام.
خاقانی.
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدیده صد عقد گوهر.
خاقانی.
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کج سزاوار است.
خاقانی.
لفظ او را بر محک امتحان عیاری نیافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 400).
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کآه برآورد و فغان درگرفت.
نظامی.
گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ
لفظ اول به معنی اول
لفظ ثانی به معنی ثانی.
ابونصر فراهی.
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی.
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه مقتول است و موتش قاتل است.
مولوی.
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این لفظ و معنی نکوتر مخواه.
سعدی (بوستان).
درراست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند بدامن دُر که بدوست بر نریزد.
سعدی.
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد به گوش خسرو.
سعدی.
بداندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین.
سعدی.
ز لطف لفظ شکربار گفته ٔسعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی.
سعدی.
بگفتا خموش این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست.
سعدی.
اگر سالی بر سر جمع سخن گفتی تکرار کلام نکردی و اگر همان لفظ اتفاق افتادی به عبارت دیگر بگفتی. (گلستان). کنیه؛ لفظی که بدان شخص را خوانند. (منتهی الارب). || زبان: هرچه میگوید همچنان است که از لفظ ما رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). اما چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت. (تاریخ بیهقی ص 158). و پیغامها داده چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند. (تاریخ بیهقی). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافتی. (تاریخ بیهقی ص 371). روز چهارشنبه به خدمت رفت. امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی ص 346). مخاطبه ٔ این بوسهل به لفظ عالی خویش گفته است. (تاریخ بیهقی ص 397). بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بسته ٔ ماست باید به این بستگی به دست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی ص 377). دوات آوردند به خط عالی و توقیع بیاراست و به لفظ عالی مبارکباد رفت. (تاریخ بیهقی ص 377). چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانندو وی خردمندتر ارکان است بسیار خلل افتد. (تاریخ بیهقی ص 605). چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد... بنده فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). در این معانی گشاده تر نبشته و پیغامها داده، چنانکه از لفظ ما شنیده است. (تاریخ بیهقی ص 335). حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی. (تاریخ بیهقی ص 138).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه ٔ منبر گرفت.
مسعودسعد.
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد.
مسعودسعد.
|| مجازاً گفتاری بی معنی:
ناممکن است این سخن بَرِ خاص
لفظی است این در میانه ٔ عام.
فرخی.

لفظ. [ل َ] (ع مص) انداختن چیزی را. || از دهن بیرون افکندن. (منتهی الارب). از دهان بیوگندن. (زوزنی). از دهن بیفکندن. (ترجمان القرآن جرجانی). || سخن گفتن. (منتهی الارب). گفتن. (ترجمان القرآن جرجانی). || بمردن. || سخت رنجیده و سختی دیده از تشنگی و ماندگی آمدن. (منتهی الارب).


تقطیع کردن

تقطیع کردن. [ت َ ک َ دَ] (مص مرکب) قطع کردن. بریدن. دفع کردن: و بعضی [داروها] خلط غلیظ را تقطیع کند و رقیق کند، خاصه آنچه در سینه و شش بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || (اصطلاح عروض) برای یافتن بحر شعری، آنرا به اجزاء تقسیم کردن. تجزیه کردن شعری به اجزاء عروض. به اجزا جدا کردن شعری و مقابل کردن آن با میزانی که در دست است. رجوع به تقطیع شود.

فرهنگ عمید

تقطیع

(ادبی) در عروض، سنجیدن و تجزیه ‌کردن شعر به اجزای عروض و گذاردن هر جزء در برابر جزئی از افاعیل که در وزن با آن برابر باشد تا موزونی یا ناموزونی شعر آشکار شود،
[قدیمی] قطعه‌قطعه کردن، پاره‌پاره کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

تقطیع

قطعه قطعه کردن


لفظ

سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید

فرهنگ معین

تقطیع

پاره پاره کردن، تجزیه کردن شعر به اجزا و ارکان عروضی برای معین کردن موزون یا ناموزون بود شعر، کنایه از: پیمودن. [خوانش: (تَ) [ع.] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

تقطیع

برش، قطع، هجابندی، کوتاه‌گویی، بریدن، پاره‌پاره کردن، قطعه‌قطعه کردن، هجابندی کردن، کوتاه گفتن


لفظ

صورت، کلمه، لغت، واژه،
(متضاد) معنی

فرهنگ فارسی آزاد

تقطیع

تَقْطِیع، قِطْعَه قِطْعَه کردن، جزء جزء نمودن، جدا کردن، قد وقامت (جمع: تَقاطِیع)

فارسی به عربی

لفظ

تعبیر، کلمه

فارسی به آلمانی

لفظ

Datenwort (n), Teilchen (n), Wort (n)

معادل ابجد

تقطیع لفظ

1599

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری